بحر در جوش است و جانم درخروش


عقل می گوید که راز خود بپوش

عاقلی می خورد و عقل از دست رفت


اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش

تا ننوشی می ندانی ذوق می


ذوق می ، می بایدت می را بنوش

خم می در جوش و ساقی در حضور


در سرای ما و ما در جست و جوش

ساقی ما خرقه می شویدبه می


آفرین بر دست او و شستشوش

در خرابات مغان مست و خراب


می کشندم چون سبو رندان به دوش

سید مستان چو می گوید سخن


عاشقانه گوش کن یک دم خموش